حکایت ما حکایت حر است...
عذر تقصیر به ساحت مقدس آقا...
قرار نیست خود را تبرئه کنیم و نواقص خود را نبینیم. ما در طی قرنها امام را بر صحرای خشکِ غیبت خیمهنشین کردیم؛ منظورم این نیست که امام در وادیای خیمه زدهاند مانند داستانها و حکایات طرح شده، نه، ما امام را به وادی غیر ذیزرعی که یادی از او نمیشود رها کردهایم. وادیای که قرنها فراموشی، غربت و تنهایی همراه و همنشین اوست. یادی از او نمیکنیم یا اگر از او یادی داریم هزاران دلیل و اما و اگر و هدف غیر از او، وجود ما را گرفته است.
حکایت ما حکایت حُرّ است، که راه بر مسیر هدایت امام بستهایم. امیال ما و سر به فرمانی ما برای یزیدهای نفسمان، لشکر جانمان را مقابل امام و مسیر هدایت و اهداف او قرار داده است. ما در خودخواهیهای خود گرفتاریم. مانعِ ظهور، ماییم! قلبهای ما بر گناه بیرحمی و دریدن مال و آبروی دیگران مجتمع شده است، نه بر محبت و یاری و اطاعت امام.
حکایت ما حکایت حُرّ است؛ با امام نماز میخوانیم؛ عشق او را در دل مخفی داریم، اما شمشیر هم بستهایم اهل و عیال امام با دیدن ما هراسانند و نگران؛ ما غم و اندوه از چهرة ولی خدا نزدودهایم.
حکایت ما حکایت حُرّ است؛ تأنی و درنگ ما در یاری امام، دیر آمدن و یاری کردن ما از امام، هزاران لشکر هجمه و حمله و توهین و شبهه و فیلم و... بر علیه امام فراهم آورده است.
حکایت ما حکایت حُرّ است، میپنداشتیم مأموریم و معذور؛ میپنداشتیم نمیتوانیم نفسْمان را اطاعت نکنیم. نهیب امام را دیر فهمیدیم که « لَا أَفْلَحَ قَوْمٌ اشْتَرَوْا مَرْضَاةَ الْمَخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخَالِق، به سعادت نمیرسند آنانی که برای راضی ساختن این و آن، خدا را ناراحت میکنند.»
و حکایت ما، حکایت حُرّ است؛ خدا هم میداند امام را دوست داریم.
فنجان واژگون شدهی قهوهی مرا
بر روی میز تکان داد با ادا
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالیام
قلبم تپید ریخت عرق روی صورتم
گفتم بگو مسافر من میرسدو یا ...
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد
گفتم چه شد؟! ... سکوت و تکرار لحظهها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشدهی تا ابد جدا
انگار بیامان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمیآید او خدا؟!
گفتم درست نیست از اول نگاه کن
" شایسته ابراهیمی"