امام حسن مجتبی (ع) فرمود:
"خدا عبدش را در
خلقش مخفی کرده است"،
...
..
.
یعنی قشنگها را مخفی
کرده است؛
شما احتیاطاً به همهی
خلق احترام بگذار، سلام کن، شاید به عبدِ خدا برخورد کردی!!!
امام حسن مجتبی (ع) فرمود:
"خدا عبدش را در
خلقش مخفی کرده است"،
...
..
.
یعنی قشنگها را مخفی
کرده است؛
شما احتیاطاً به همهی
خلق احترام بگذار، سلام کن، شاید به عبدِ خدا برخورد کردی!!!
در این پست قصد دارم به بررسی ابعاد مختلف
عملکرد انقلاب اسلامی بپردازم و عملکرد های مثبت و منفی و مدل اسلامی آن را بیان کنم.
تاکید می کنم که هدفم نقد
مسلمانان و مومنانی که در کشور اسلامی ، از همان ابتدا به ارزش های اسلامی پایبند
بودند نیست. بلکه نقد کسانی است که با عملکرد خود ، انقلاب اسلامی و ۸ سال جهاد در
راه خدا را بیهوده می پندارند و خواهان آمدن امام زمان نیستند.
این یک واقعیت است که اگر
جمهوری اسلامی ایران در این ۳۰ سال به دین اسلام به درستی عمل می کرد، دین اسلام
جهانی و احتمال ظهور امام زمان (عج) زیاد می شد. سنت خدا از زمان قوم بنی اسرائیل
تا اقوام عرب که پیامبر گرامی اسلام بر آنان فرستاده شد این بود که اگر قومی پس از
مدتها دور بودن از خدا بخواهد به خداوند رو بیاورد. خداوند آزمون هایی را از آن
قوم خواهد گرفت.
قوم بنی اسرائیل برای ظهور
منجی خود چه کردند؟ رفتند سراغ فقهای خود، حول محور دین جمع شدند با امید و دعا … نهایتا منجی آمد.
فرمان تشکیل اولین حکومت الهی
به دست موسی و حرکت به سمت سرزمین موعود که همانی بود که خدا به آنان وعده داده
بود.
پس از گذشتن ۱۲ قبیله بنی
اسرائیل از ۱۲ بخش دریای سرخ و به هلاکت رسیدن فرعونیان، جهت رفع تشنگی و گرسنگی
شان به اذن الهی ۱۲ سنگ و ۱۲ چشمه، ابری برای سایبان و از آسمان بلدرچین بریان و
از زمین شیرو عسل بر آنان نازل شد.
اما چرا دوباره به مصر
برنگشتند؟ زیرا عهد کرده بودند که به عرض موعود بروند، پس هر زمینی برایشان زمین
موعود نمیشد و آیا هر زمانی برای ما زمان موعود می شود؟ و اگر ولی معصوم را پس
بزنیم بدتر از حال قبلی شاملمان می شود همانطور که قوم بنی اسرائیل به عهد خود
وفادار نماندند و وضعیتی بدتر برایشان رقم خورد و یا مانند مردمی که امام علی (ع)
را پس زدند، آیا به زمان عثمان برگشتند؟ نه بلکه بدتر از آن بر سرشان آمد.
اولین آزمون الهی : آزمون اقتصادی است
دومین آزمون الهی : آزمون افراد مستجاب
الدعوه است. افراد مستجاب الدعوه اشخاصی اند که با تظاهر ونفوذ در مردم از وجهه ی
اجتماعی ودینی بالایی برخوردارند. و مردم را به سمت غیر خدا جذب می کنند.
سومین آزمون الهی : آزمون جهاد است که
قوم بنی اسرائیل به زمین موعود رسیدن، حضرت موسی به آنها گفت که خدا خواسته این
جبارین بدست ما نابود شوند و بیایید داخل این سرزمین شویم که خدا برای شما نوشته و
اگر به این سرزمین نروید خسران کردید. گفتند ای موسی انجا قوم جبارین هستند و امکان
ندارد ما وارد این سرزمین شویم تا زمانیکه انها در آن هستند.
پس از شکستن عهد توسط قوم بنی
اسرائیل موسی از خدا خواست که میانشان جدایی بیاندازد و خدا قوم را مورد لعن قرار
داد.
خطری که ما را تهدید میکند.
خود ولی معصوم نفرینشان کرد. ۴۰ سال زمین موعود برای شان حرام شد و در زمین
سرگردان بودند و دلهاشون سنگ شد. چون عهدشان را شکستند مورد لعن خدا قرار گرفتند.
چهارمین آزمون الهی : آزمون حکمیت که
هیچگاه قوم بنی اسرائیل به آن نرسید و پس از ۴۰۰ سال از لعن خدا خارج شدند و زمان
حضرت داوود فرا رسید.
آزمون حکمیت اینگونه است که
ولی معصوم را بعنوان حکم بپذیرند، حکمش را اجرا نمایند و در نتیجه حکمش تردید
نکنند و از ته دلشان راضی باشند. که در زمان حضرت داوود هم این آزمون را پس
ندادند. اینها امتحانات هر حکومت ولی معصومی است.
در زمان پیامبر اکرم (ص) :
آزمون اقتصادی که شعب ابی طالب بود. آزمون جهاد که جنگ بدر و احد و خندق بود که
در جنگ خندق بخاطر غنیمت، باختند. آزمون حکمیت هم که در روز عید غدیر پیامبر را
بعنوان حکم قبول کردند اما حکم ولی معصوم، امام علی (ع) را نپذیرفتند.
در زمان امام علی (ع) : آزمون
اقتصادی حکومت امیرالمومنین و بیت المال مساوی بود که به زعم بعضی خوش نیامد.
آزمون جهاد هم که در جنگ جمل و صفین بود که در این جنگ امام خود را حتی بعنوان حکم
هم قبول نکردند چه رسد به اجرای حکم.
در زمان امام حسن مجتبی (ع) :
آزمون اقتصادی همان که معاویه همه را با پول خرید و دیگر به امام بعدی نرسید.
امام حسین (ع) هم که توسط خود
مردم به شهادت رسیدند.
بنی اسرائیل هم پس از حضرت
یوسف ۷۰ پیامبر را کشتند.
۱۱۷۰ سال گذشت قومی
امدند و گفتند حکومت ولی معصوم می خواهیم، اینها چه کسانی بودند؟ ایرانی ها
اما آیا می شود این قوم
را بدون آزمون امام زمانشان داد؟ نه زیرا که اگر امام زمان بیاید که پیروزی حتمی
است، پس چه آزمونی از این قوم آخرالزمان گرفته شود؟!
آزمون اول آزمون اقتصادی است؛ تحریم اقتصادی.
آزمون دوم آزمون جهاد است؛ که
۸ سال جنگ را تجربه کردیم.
آزمون بعدی آزمون حکمیت است؛ که احتمالا در
آن مانده ایم!
امام خمینی (ره) ولی معصوم
نبودند، ولی فقیه بودند. فرمودند که بروید این شهر را بگیرید، کدام شهر؟ خرمشهر.
خرمشهر آزاد شد. چه کسی خرمشهر را آزاد کرد. خدا خرمشهر را آزاد کرد. زمانیکه
امیرالمومنین در جریان جنگ رو به خوزستان السلام علیکم می گویند بر کسانی که همچون
پاره های اهنین اند و میگویند کاش من از این افراد را داشتم. اینان که ولی معصوم
نداشتند و ولی فقیه خود را حتی یکبار ندیده بودن اما عهد خود را وفا کردند.
در صحیفه امام خمینی (ره) آمده
که هر کس در حکومت جمهوری اسلامی در حوزه مسئولیت خویش (کلکم راع وکلکم مسؤل عن
رعیته؟) اگر نگاه آخرالزمانی نداشته باشد، خائن است.
ادامه دارد...
عذر تقصیر به ساحت مقدس آقا...
قرار نیست خود را تبرئه کنیم و نواقص خود را نبینیم. ما در طی قرنها امام را بر صحرای خشکِ غیبت خیمهنشین کردیم؛ منظورم این نیست که امام در وادیای خیمه زدهاند مانند داستانها و حکایات طرح شده، نه، ما امام را به وادی غیر ذیزرعی که یادی از او نمیشود رها کردهایم. وادیای که قرنها فراموشی، غربت و تنهایی همراه و همنشین اوست. یادی از او نمیکنیم یا اگر از او یادی داریم هزاران دلیل و اما و اگر و هدف غیر از او، وجود ما را گرفته است.
حکایت ما حکایت حُرّ است، که راه بر مسیر هدایت امام بستهایم. امیال ما و سر به فرمانی ما برای یزیدهای نفسمان، لشکر جانمان را مقابل امام و مسیر هدایت و اهداف او قرار داده است. ما در خودخواهیهای خود گرفتاریم. مانعِ ظهور، ماییم! قلبهای ما بر گناه بیرحمی و دریدن مال و آبروی دیگران مجتمع شده است، نه بر محبت و یاری و اطاعت امام.
حکایت ما حکایت حُرّ است؛ با امام نماز میخوانیم؛ عشق او را در دل مخفی داریم، اما شمشیر هم بستهایم اهل و عیال امام با دیدن ما هراسانند و نگران؛ ما غم و اندوه از چهرة ولی خدا نزدودهایم.
حکایت ما حکایت حُرّ است؛ تأنی و درنگ ما در یاری امام، دیر آمدن و یاری کردن ما از امام، هزاران لشکر هجمه و حمله و توهین و شبهه و فیلم و... بر علیه امام فراهم آورده است.
حکایت ما حکایت حُرّ است، میپنداشتیم مأموریم و معذور؛ میپنداشتیم نمیتوانیم نفسْمان را اطاعت نکنیم. نهیب امام را دیر فهمیدیم که « لَا أَفْلَحَ قَوْمٌ اشْتَرَوْا مَرْضَاةَ الْمَخْلُوقِ بِسَخَطِ الْخَالِق، به سعادت نمیرسند آنانی که برای راضی ساختن این و آن، خدا را ناراحت میکنند.»
و حکایت ما، حکایت حُرّ است؛ خدا هم میداند امام را دوست داریم.
سفره جمع شد. سفره ای که خالی خالی بود. آخرین نفر خرده های نان ته سفره را خورده بود.اما مگر از همان اولی که این سفره پهن شد، در آن چیزی جز کناره های نان که مش حیدر از نمکی خریده بود و ته مانده ماست چکیده که خدیجه- مادر خانواده- از منزل حاج مرتضی (همان جائی که روزها کار می کرد) آورده بود، وجود داشت؟ سفره جمع شد در حالیکه هیچ کدام سیر نشده بودند و مادر بچه ها از همه گرسنه تر...
امروز روز دوازدهمی بود که خدیجه مزد کار کردنش را نگرفته بود. آخر قرار بود تا یک ماه دستمزد کم او را به جای قرضی که به آقا مرتضی داشت، حساب کنند و او امروز هم دست خالی به منزل آمد...
سفره جمع شد و زهرا نگاه رنگ پریده اش را به روی مشق های ناتمامش انداخت...مش حیدر پایش را دراز کرد و متکا را زیر آرنجش گذاشت. همچنان که نگاهش از خدیجه که پتو را روی محمد می کشید عبور می کرد گفت: "زهرا مشق چند گرفتی؟" زهرا می دانست که منظور پدر نمره ی دیکته ی اوست...مدادش را زمین گذاشت، خودش را جمع و جور کرد و آرام گفت:"سیزده". مردد بود که پدر دعوایش می کند یا نه (احتمالاً بستگی به این داشت که امروز وقتی پدر سر گذر ایستاده بود، صاحبکاری او را برای کارگری برده یا نه). ناگهان پدر سرش را به طرف او چرخاند و گفت: "اگر بیست بگیری پلو می خوریم". زهرا حس کرد درست نشنیده است اما پدر ادامه داد: "هروقت بیست شدی بگو خودم برنج می خرم تا ننه درست کنه".
زهرا بی آنکه بداند چه می کند رو به مادر کرد و گفت:"ننه آقاجون راست می گه؟ واسمون پلو می خره که بپزی؟" خدیجه لبخند غم آلودش را از روی پتو به سمت زهرا کشید و گفت:"تو بیست بگیر آقاجون سر قولش هست" کبری تصمیم مهمش را گرفت...آن شب زهرا درحالیکه حیوانات، حسنک را صدا می زدند به خواب رفت...
...معلم دفترهای دیکته را صحیح می کرد. زهرا اگرچه ظاهراً جمع های پای تخته را روی دفتر می نوشت اما زیرچشمی معلم را می پائید. تا اینکه جلد روزنامه ای دفتر زهرا در دست معلم، او را از جا کند:"اجازه اون دفتر ماست!" "هست که هست! خیلی نمرات درخشانی می آوری که خوش خبری می دهی". چند لحظه ای گذشت که معلم با دقت بیشتری روی دفتر خم شد و چند لحظه دیگر گذشت. چیزی روی برگه دفتر نوشته شد و معلم که دفتر را می بست گفت: "نه عجیب است! مثل اینکه اینبار واقعاً حق داشتی خوش خبری بدهی" زهرا بی اجازه به کنار میز معلم دوید دفترش را برداشت و باعجله ورق زد.دستان کوچکش می لرزید"هفده" نه! هفده دیگر برای او ارزش زیادی نداشت. هفده و چهارده و ده و ... همه مثل هم بودند. چون هیچ کدام بیست نبود. آن شب و شب های دیگر هفته باز هم کبری تصمیم گرفت. باز هم کوکب خانم مهمان داشت. باز هم حیوانات حسنک گرسنه و تشنه ماندند...
... معلم دفتر زهرا را برداشت و گفت:" این بار هم مثل دفعه ی قبل گل کاشته ای؟" زهرا نشنید که معلم چه گفت. او فقط دفترش را نگاه می کرد و نه جز آن را. معلم دفتر زهرا را روی میز گذاشت. رو به بچه ها کرد و گفت:"بچه ها! زهرا خیلی پیشرفت کرده است. این بار نمره دیکته اش هجده شد. برایش دست بزنید"
و زهرا اما، اول نشست و بعد اشک هایش ریخت و بعد سرش را روی میز گذاشت و زار زار گریه کرد. معلم بالای سر او آمد دستش را روی مقنعه رنگ و رو رفته ی او گذاشت و گفت:"تو از خوشحالی گریه می کنی یا از ناراحتی؟" هق هق زهرا هنوز ادامه داشت...
زنگ آخر به صدا درآمد. همه رفتند جز زهرا که سر بر نیمکت داشت و معلم که خود را با دفترهای دیکته مشغول کرده بود.
- زهرا به من بگو چه شده است.
- خانم اجازه. اجازه ما(اشک هایش دوباره سرازیر شد). ما باید بیست می گرفتیم. آقاجانمان گفته...
و زهرا همه چیز را گفت. معلم سر پائین انداخته بود و با نوک کفش آرام به پایه های نیمکت می زد.ناگهان به سمت میزش رفت. دفتر را برداشت و چیزی روی آن نوشت. او در دفتر زهرا به جای هجده، بیست گذاشته بود. وقتی زهرا دفتر را دید، دیگر معلم نفهمید چه شد. و زمانی به خود آمد که دست های کوچک زهرا محکم او را می فشردند و لب های زهرا تند تند صورتش را می بوسید. هنوز خود را با این صحنه وفق نداده بود که دید تنها در کلاس ایستاده است. خواست از کاری که کرده بود خوشحال شود اما ناگهان یاد غذاهای مانده ای افتاد که دیروز یکجا بیرون ریخته بود...
زهرا دفتر دیکته و مدادها در یک دستش و پلاستیک وسایلش در دست دیگر تا خانه دوید.
- آقاجان! آقاجان! ننه!
آقاجان پیت نفت را زمین گذاشت به سمت او برگشت و گفت:"چه خبره داد می زنی بچه زابرا می شه"
- "آقا جان بیست گرفتم. به خدا. به جون ننه. خود خانم معلم واسم بیست گذاشت. ببین! اول بیست نداده بود اما وقتی گفتم اگه بهم بیست بده واسمون پلو می خرین، خودش نمره م رو بیست کرد. به خدا راست می گم آقاجون."
پدر کنده را روی بقیه کنده ها انداخت. توی صورت زهرا نگاه کرد و گفت: "تو به معلمت گفتی...تو غلط کردی گفتی ذلیل مرده. تو رو میفرستم درس بخونی یا بدبختی هامون رو برای دیگران بگی... تو رو..."
صدای سیلی محکم پدر نگذاشت بقیه حرف شنیده شود و صدای خوردن سر زهرا به دیوار از آن هم بلندتر بود... صورت آقاجان از عصبانیت می لرزید. بعد حیرت آمیخته با وحشت، تمام وجودش را گرفت. زهرا بی حرکت روی زمین افتاده بود. آقاجان خم شد دست به گونه های زهرا زد. نه! زهرا تکان نخورد. دست زهرا را کشید. نه! بغلش کرد. نه! داد زد. دوید. گریه کرد. داد زد. دوید...
آنچه دل عده ای را آتش می زد این بود که مادر، شکسته تر از هر روز دیگر، پشت سر جنازه زهرا برنج می پاشید. که دختر او آرزوی "بزرگ" پلو خوردن را با خود برد.....
...
منبع داستان محفوظ...
غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
از شما دور شدن زار شدن هم دارد
هرکه از چشم بیفتاد، محلش ندهند
عبد آلوده شدن، خوار شدن هم دارد
عیب از ماست که هر صبح نمی بینیمت
چشم بیمار شده، تار شدن هم دارد
آنقدر حرف در این سینه ما جمع شده
اینهمه عقده، تلمبار شدن هم دارد
از کریمان فقرا جود و کرم می خواهند
لطف بسیار، طلب کار شدن هم دارد
نکند منتظر مردن مایی آقا
این بدی، مانع دیدار شدن هم دارد
این متن رو خودم ننوشتم، از یه آشنای دوست داشتنی گرفتم، فقط کمی تغییرات توش دادم، ولی خیلی زیبا و تاثیرگذاره... :
- چاهار رکعت نماز ظهر می خوانم بر من واجب برای رضای خدا قربه الی الله. الله اکبر
- {سعی کن این دفه دیگه با حضور قلب بخونی} بسم الله الرٌحمن الرٌحیم. {درست تلفظ کن} الحمد لللٌه رب العالمین. {با معنی ش حضور قلبم بیشتر می شه} الرحمن الرحیم. {که بخشنده و مهربان است}. مالک یوم الدین {مالک روز جزاست}
- {آخرسر من نفهمیدم این مالک روز جزاست یعنی چی. یادم باشه برم از یکی بپرسم. این کتابای بینش مسخره هم که هیچی بهمون یاد ندادن. بیشتر از دین زده مون کردن. نچ. حواسم پرت شدا} الله صمد. {خدا بی نیاز است}. لم یلد ولم یولد.
- و لم یکن له کفواً احد. {هیچ کس مثل او نیست}{وااااای، یادم رفت کتابای کتاب خونه رو بدم . امروز چندمه؟ خاک توو سرم. باید پنج روز پیش می دادم. چی بگم حالا به مسئول کتابخونه؟؟} سبحان ربی الاعلی و به حمده. الله اکبر. به حول للله و قوه ....
- {پدرام رو بگو. بچه پر رو زنگ زده به علی گفته بیشترِ پروژه رو اون انجام داده. اصلاً خوشم نمی یاد از این خود شیرین بازی ها.} ایاک نعبد و ایاک نستعین. {چقد دلم برا فوتبال های آخر هفته تنگ شده. آخر نفهمیدیم توپ خریدن یا با همون توپ داغونه دارن بازی می کنن.} و الضااااااااااااااااااااااللییین.
- بسم الله الرحمن الرحیم. قل هو الله احد. {این برنامه خنده بازار خیلی دیگه داره مسخره می شه، هرکی دمه دستشون می رسه دیگه مسخره می کنن! نمی دونم ازشون اجازه هم می گیرن یا نه. اگه اجازه نگیرن که خیلی ضایعست، صدا و سیما چی جوری بهشون اجازه پخش میده!!آخ آخ آخ، اون دو ملیون رو که از حمید قرض گرفتم کی پس بدم؟!هر ماه هم که حقوق می گیرم به 5 روز نکشیده حسابم خالی میشه نمیتونم اصلا پس انداز کنم که این قرضمو بدم! ایشالله خدا خودش جور میکنه!خدا بزرگه!(صدای تلوزیون)"گوینده خبر: مرگ و میر تصادفات خیلی بیشتر از انواع حمل و نقل دیگه هست."!!!اوه! معلوم نیست این جاده ها چرا این جورین. بلد نیستین مملکت داری کنین خب بیاین کنار بقیه به جاتون بیان راس کار دیگه. اه. به اسم اسلام رفتین اون بالا و هیچ کاری هم بلد نیستین بکنین. خدا آخر و عاقبتمون با این آمریکا رو به خیر کنه. حوصله ی جنگ ندارم. هنوز آژیرهای خطر روزهای بچگیم توی گوشام صدا می زنه. چه روزایی بود. ای خدا خودت همه چی رو ختم به خیر بکن. باید تلاش کنیم برای ظهور. مگه ما منتظر نیستیم؟ پس باید یه کاری بکنیم دیگه. باید خودمون رو آماده کنیم. ما آماده نیستیم مگه؟ پس آقا (ع) چرا نمی یان؟
-السلام علیک ایها نبی و رحمه الله و برکاته. السلام علینا و علی عباد الله الصالحین. {سه رکعت خوندم یا چار رکعت؟؟؟ فکر کنم چار رکعت شده باشه} السلام علیکم و رحمه الله و برکاته. الله اکبر. الله اکبر. الله اکبر.
...
..
.
فویلٌ للمصلٌین... الذینهم عن صلاتهم ساهون...
وای بر نماز گزاران... که دل از یاد خدا غافل دارند... سوره ماعون.
تکه های روحت، ایمانت، و آرامشت هرکدام بر روی کوهی جامانده اند و تو ابراهیم وار فریاد می زنی تا به اذن خدا دوباره جمع شوند و جان بگیرند...
طاقت بیار ای دوست، خدا همین
نزدیکیهاست و نگاهت می کند. اذن خدا را جدی بگیر.
به شبهای پرفضیلت قدر نزدیک می شویم، از هم اکنون از همه دوستان التماس دعای فراوان دارم...
شب قدر، لالهای شکفته در کویر شبهای عادی سال است.
آی فقیران غنی، کجایید که شبهای قدر نزدیکند؟!