قنبرِ مولا...

به خدا قسم تو می آمدی اگر اعمالمان همچون حرف هایمان اینقدر زیبا بود...

قنبرِ مولا...

به خدا قسم تو می آمدی اگر اعمالمان همچون حرف هایمان اینقدر زیبا بود...

قنبرِ مولا...

بچه هاے کوچک با دست و پایشان بازی مے کنند
ولے دلشان مرتــّب است
و همراهشان است .

اما بزرگ ها دست و پایشان خیلے منظّــم است
ولے دلشان بازے مے کند
و همراهشان نیست .

حاج محمد اسماعیل دولابی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نان خشک» ثبت شده است

۰۹
مرداد

سفره جمع شد. سفره ای که خالی خالی بود. آخرین نفر خرده های نان ته سفره را خورده بود.اما مگر از همان اولی که این سفره پهن شد، در آن چیزی جز کناره های نان که مش حیدر از نمکی خریده بود و ته مانده ماست چکیده که خدیجه- مادر خانواده- از منزل حاج مرتضی (همان جائی که روزها کار می کرد) آورده بود، وجود داشت؟ سفره جمع شد در حالیکه هیچ کدام سیر نشده بودند و مادر بچه ها از همه گرسنه تر...

امروز روز دوازدهمی بود که خدیجه مزد کار کردنش را نگرفته بود. آخر قرار بود تا یک ماه دستمزد کم او را به جای قرضی که به آقا مرتضی داشت، حساب کنند و او امروز هم دست خالی به منزل آمد...

سفره جمع شد و زهرا نگاه رنگ پریده اش را به روی مشق های ناتمامش انداخت...مش حیدر پایش را دراز کرد و متکا را زیر آرنجش گذاشت. همچنان که نگاهش از خدیجه که پتو را روی محمد می کشید عبور می کرد گفت: "زهرا مشق چند گرفتی؟" زهرا می دانست که منظور پدر نمره ی دیکته ی اوست...مدادش را زمین گذاشت، خودش را جمع و جور کرد و آرام گفت:"سیزده". مردد بود که پدر دعوایش می کند یا نه (احتمالاً بستگی به این داشت که امروز وقتی پدر سر گذر ایستاده بود، صاحبکاری او را برای کارگری برده یا نه). ناگهان پدر سرش را به طرف او چرخاند و گفت: "اگر بیست بگیری پلو می خوریم". زهرا حس کرد درست نشنیده است اما پدر ادامه داد: "هروقت بیست شدی بگو خودم برنج می خرم تا ننه درست کنه".

زهرا بی آنکه بداند چه می کند رو به مادر کرد و گفت:"ننه آقاجون راست می گه؟ واسمون پلو می خره که بپزی؟" خدیجه لبخند غم آلودش را از روی پتو به سمت زهرا کشید و گفت:"تو بیست بگیر آقاجون سر قولش هست" کبری تصمیم مهمش را گرفت...آن شب زهرا درحالیکه حیوانات، حسنک را صدا می زدند به خواب رفت...

...معلم دفترهای دیکته را صحیح می کرد. زهرا اگرچه ظاهراً جمع های پای تخته را روی دفتر می نوشت اما زیرچشمی معلم را می پائید. تا اینکه جلد روزنامه ای دفتر زهرا در دست معلم، او را از جا کند:"اجازه اون دفتر ماست!" "هست که هست! خیلی نمرات درخشانی می آوری که خوش خبری می دهی". چند لحظه ای گذشت که معلم با دقت بیشتری روی دفتر خم شد و چند لحظه دیگر گذشت. چیزی روی برگه دفتر نوشته شد و معلم که دفتر را می بست گفت: "نه عجیب است! مثل اینکه اینبار واقعاً حق داشتی خوش خبری بدهی" زهرا بی اجازه به کنار میز معلم دوید دفترش را برداشت و باعجله ورق زد.دستان کوچکش می لرزید"هفده" نه! هفده دیگر برای او ارزش زیادی نداشت. هفده و چهارده و ده و ... همه مثل هم بودند. چون هیچ کدام بیست نبود. آن شب و شب های دیگر هفته باز هم کبری تصمیم گرفت. باز هم کوکب خانم مهمان داشت. باز هم حیوانات حسنک گرسنه و تشنه ماندند...

... معلم دفتر زهرا را برداشت و گفت:" این بار هم مثل دفعه ی قبل گل کاشته ای؟" زهرا نشنید که معلم چه گفت. او فقط دفترش را نگاه می کرد و نه جز آن را. معلم دفتر زهرا را روی میز گذاشت. رو به بچه ها کرد و گفت:"بچه ها! زهرا خیلی پیشرفت کرده است. این بار نمره دیکته اش هجده شد. برایش دست بزنید"

و زهرا اما، اول نشست و بعد اشک هایش ریخت و بعد سرش را روی میز گذاشت و زار زار گریه کرد. معلم بالای سر او آمد دستش را روی مقنعه رنگ و رو رفته ی او گذاشت و گفت:"تو از خوشحالی گریه می کنی یا از ناراحتی؟" هق هق زهرا هنوز ادامه داشت...

زنگ آخر به صدا درآمد. همه رفتند جز زهرا که سر بر نیمکت داشت و معلم که خود را با دفترهای دیکته مشغول کرده بود.

- زهرا به من بگو چه شده است.

- خانم اجازه. اجازه ما(اشک هایش دوباره سرازیر شد). ما باید بیست می گرفتیم. آقاجانمان گفته...

و زهرا همه چیز را گفت. معلم سر پائین انداخته بود و با نوک کفش آرام به پایه های نیمکت می زد.ناگهان به سمت میزش رفت. دفتر را برداشت و چیزی روی آن نوشت. او در دفتر زهرا به جای هجده، بیست گذاشته بود. وقتی زهرا دفتر را دید، دیگر معلم نفهمید چه شد. و زمانی به خود آمد که دست های کوچک زهرا محکم او را می فشردند و لب های زهرا تند تند صورتش را می بوسید. هنوز خود را با این صحنه وفق نداده بود که دید تنها در کلاس ایستاده است. خواست از کاری که کرده بود خوشحال شود اما ناگهان یاد غذاهای مانده ای افتاد که دیروز یکجا بیرون ریخته بود...

زهرا دفتر دیکته و مدادها در یک دستش و پلاستیک وسایلش در دست دیگر تا خانه دوید.

-          آقاجان! آقاجان! ننه!

آقاجان پیت نفت را زمین گذاشت به سمت او برگشت و گفت:"چه خبره داد می زنی بچه زابرا می شه"

-     "آقا جان بیست گرفتم. به خدا. به جون ننه. خود خانم معلم واسم بیست گذاشت. ببین! اول بیست نداده بود اما وقتی گفتم اگه بهم بیست بده واسمون پلو می خرین، خودش نمره م رو بیست کرد. به خدا راست می گم آقاجون."

پدر کنده را روی بقیه کنده ها انداخت. توی صورت زهرا نگاه کرد و گفت: "تو به معلمت گفتی...تو غلط کردی گفتی ذلیل مرده. تو رو میفرستم درس بخونی یا بدبختی هامون رو برای دیگران بگی... تو رو..."

صدای سیلی محکم پدر نگذاشت بقیه حرف شنیده شود و صدای خوردن سر زهرا به دیوار از آن هم بلندتر بود... صورت آقاجان از عصبانیت می لرزید. بعد حیرت آمیخته با وحشت، تمام وجودش را گرفت. زهرا بی حرکت روی زمین افتاده بود. آقاجان خم شد دست به گونه های زهرا زد. نه! زهرا تکان نخورد. دست زهرا را کشید. نه! بغلش کرد. نه! داد زد. دوید. گریه کرد. داد زد. دوید...

 

آنچه دل عده ای را آتش می زد این بود که مادر، شکسته تر از هر روز دیگر، پشت سر جنازه زهرا برنج می پاشید. که دختر او آرزوی "بزرگ" پلو خوردن را با خود برد.....

 

...

منبع داستان محفوظ... 

  • مهدی دوست محمدیان